داستان شعربلوچی بزرگان طایفه لر جنوب کرمان

طایفه بزرگ لرجنوب کرمان · 22:00 1402/02/13

ماجرا ی شعر بلوچی این بود قافله ای ازاقوام برای تجارت که از جازموریان به شهرستان بم رفته بود که تعدادی مسلح سر راه آنها رابسته وآنهارا به گودالی برده وبازوراسلحه دست وپای آنان رابسته وهرچه اصرارمی کنند شما که اموال ماراگرفته اید خودمان را آزاد کنید برویم اما آنان با بی رحمی حتی به جای آب روغن داغ می دهن یکی ازبزرگان به نام موسی احمد لران که ازهمه بزرگتر بوده نذری به نام الله نیت نموده به یکی از همراهان به نام مرید که دستانش خیلی محکم بسته نبوده دستش بازشده واوهم دستان دیگران را بازکرده که موسی سه نفرازآنان که زیر یک پتو بودند رامحکم بادستان قدرتمندخودش نگه می دارد وعبدل که نوجوانی زرنگ بوده تفنگ هارا جمع می کند بعداز گلاویزشدن پابه فرارگذاشته وهیچ راهی نمانده بود عبدل نشانه گیری می کند ودونفر را کشته وموسی یک نفرازسارقین را نکشته وبا مردانگی به او می گوید برو وبگو من موسی احمد ازقوم لر زهکلوت شمارا کشتم و جنازه هارا روی شتر کرده به پاسگاه هنگ بم برده فرمانده آنان سرهنگ بوده همینک ازواقعیت ماجرا پی برده آنان را آزاد کرده پس ازمدتی اقوام وبزرگان سارقین مقتول از زاهدان بلوچستان برای گرفتن خون افراد به زهکلوت آمده وآنها هم طبق رسوم بلوچی شرع گرفته ومتوجه واقعیت ماجراشده اند روبه موسی احمد لران. عبدل عاشوری. مرید وعلیرضا ومهرضا ومی گویند این کار الله بوده اگرشما مقاومت نمی کردید آنها شمارامی کشتند خداراشکر مارامردی کشته ونامرد نکشته ونذر به جا آوردند که ما شماراگذشت کردیم وطبق قسم جلاله ازاین تاریخ تا نوه ونتیجه ها یمان باهم مثل برادر باشیم ازآنجایی که آنان ازطایفه های بزرگ بلوچستان بوده وبا احترام به حرف بزرگان خود تاحال با مهربانی وخوبی با هم زندگی نموده اند

🔷🔷💠💠🔷🔷🔴🔴🔴🔵